۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه در ۲۲:۰۴ | 0 نظرات  

پدیدآورنده: حسن جلالی عزیزیان،

،
رسم این بود که علمای شیعه مقیم نجف اشرف روز عاشورا پیاده به کربلا می‏رفتند. در بین راه محلی وجود دارد به نام «طویرج» که چهار فرسخ با کربلا فاصله دارد و در این روز دسته‏های سینه‏زن از آنجا به‏طرف کربلا حرکت می‏کنند و علما و مراجع به آنها ملحق شده و با آنان سینه می‏زنند.
سیّد مهدی بحرالعلوم با عده‏ای از طلاب به‏استقبال دسته سینه‏زنی طویرج رفتند. عشق واقعی در وجود اینان موج می‏زد. اول و آخر دسته به‏چشم نمی‏آمد. همه بر سر و سینه می‏زدند و هرآن شور و شوقشان موج می‏شد و اوج می‏گرفت و طنین آن در فضا شکسته می‏شد و حال تماشاچیان را منقلب می‏کرد.
صدای ضجه و مویه از هرطرف شنیده می‏شد. ترنم آهنگ دلنشین غریبانه مرثیه‏خوان با ضرب‏آهنگ دست عزاداران بر سینه‏های برهنه‏شان هماهنگ شده بود. خدا در جان و تنشان روح عشق حسینی بودن را دمیده بود.
ناگهان علامه بحرالعلوم، مجتهد طراز اول جهان تشیع، مثل سایر سینه‏زنها لخت شده و میان جمعیت رفت و به سینه‏زنی پرداخت. برای لحظاتی همه غافلگیر شدند. طلاب هرچه می‏کردند تا مانع بروز احساسات ایشان شوند، کاری از پیش نبردند.
علامه خود را به دریا سپرده بود. ضجه می‏زد و موهای ژولیده‏اش همراه خاک و خس آشفته شده بود. عمامه از سرش افتاده بود. ناچار چند تن از شاگردان قوی‏هیکل و خوش‏اندام ایشان، اطراف وی را می‏گیرند که مبادا زیر دست و پا بیفتند و آسیب ببینند.
شام غریبان، «سلماسی» شاگرد مخصوص ایشان از علامه پرسید:
«شما را به صاحب این شب مقدس سوگند می‏دهم به‏من بگویید چه شد که شما بی‏اختیار وارد دسته سینه‏زنی شدید و آنگونه به عزاداری پرداختید؟
علامه اشکهایش را پاک کرد و گفت:
«وقتی به دسته سینه‏زنی رسیدم، دیدم حضرت بقیة‏اللّه‏، عجّل‏اللّه‏تعالی‏فرجه، با سر و پای برهنه میان سینه‏زنها به سر و سینه می‏زنند و گریه می‏کنند. من هم نتوانستم طاقت بیاورم. پس در خدمت آن حضرت مشغول سینه‏زدن شدم.»
عشق، یک واژه است و تمام واژه‏ها را معنا می‏بخشد... به‏شرط آنکه واقعی باشد و به‏غیر حق آلوده نگردد...
پی‏نوشت:
* برگرفته از: نگاه سبز (ملاقات با امام زمان)، حسن جلالی عزیزیان
ارسال شده توسط نویسنده برچسب‌ها:

پدیدآورنده: تنظیم و ترجمه: محمد ترابیان فردوسی ،

،
کاروانی آرام آرام به مدینه نزدیک می‏شد. بار شترانشان‏«ماتم‏» بود و کالایشان «گریه‏». بازرگانان و سوداگران این کاروان، تعدادی زن و دختر و چند مردبودند که می‏خواستند «آه‏» را با «ناله‏» معاوضه کنند. کاروان نزدیک مدینه رسید. سیاهی دیوارهای شهر آشکار شد. درمیان آن کاروان سیاه‏پوش، دخترکی دلتنگ و غمگین آرام آرام گام‏برمی‏داشت.دخترک سرش را بالا آورد، چشمش به دیوارهای شهر مدینه افتاد،آهی از سینه کوچک و غم گرفته‏اش برکشید و با خود گفت: در این‏شهر که را دارم تا بتوانم با او درد دل کنم؟هرچه فکر کرد، چیزی به خاطرش نیامد. سپس شهر را مخاطب قرار داد و غم‏انگیزترین حادثه زندگی‏اش راچنین بیان کرد: مدینه جدنا لا تقبلینا فبالحسرات و الاحزان جئنا مدینه، ای شهر پدر بزرگ ما، ما را به خود راه مده; چون کالایی‏جز حسرت و غم نداریم. الا فاخبر رسول الله عنا بانا قد فجعنا فی ابینا ای شهر مدینه، به رسول خدا(ص) خبرده که ما در سوگ پدرمان سخت داغداریم. و ان رجالنا بالطف صرعی بلا راس و قد ذبحوا البنینا و بگو که پیکر بی‏سر مردان ما در کنار نهر فرات بر زمین افتاده‏است، و نیز بگو که فرزندان ما را سر بریدند. و اخبر جدنا انا اسرنا و بعد الاسر یا جدا سبینا ای شهر مدینه، به پدر بزرگ مهربانم خبر ده که ما را به اسیری‏گرفتند و به سرزمینهای دور تبعید کردند. و رهطک یا رسول الله اضحوا عرایا بالطفوف مسلبینا ای رسول خدا، اهل بیت تو در حالی ظهر کردند که بدنها یشان‏عریان در بیابان کربلا افتاده و غارت شده بودند. و قد ذبحوا الحسین(ع)و لم‏یراعوا جنابک یا رسول الله فینا فرزندت حسین(ع) را سر بریدند و حق و احترام شما را در باره مامراعات نکردند. فلو نظرت عیونک للاساری علی اقتاب الجمال محملینا اگر چشم مبارکت‏به اسیران اهل بیت می‏افتاد، می‏دیدی که آنان رابر جهاز شتران سوار کرده بودند. رسول الله! بعد الصون صارت عیون الناس ناظره الینا ای رسول خدا، پس از این که سالها پرده نشینان عصمت و عفاف‏بودیم و چشم نامحرمی ما را ندیده بود، مردم کوچه و بازار به‏ما چشم دوختند. و کنت تحوطنا حتی تولت عیونک، صارت الاعداء علینا تا آن زمان که وجود مقدس حضرتت زنده بود، پیوسته نگهدار ومتوجه ما بودی; ولی همین که چشم از دنیای فانی فروبستی، دشمنان‏بر ما ستمهای فراوان روا داشتند.
«ام کلثوم‏» دختر امام حسین(ع)، تسلیم سیل اشک شد و لحظاتی‏گریه کرد. همه کاروانیان عزادار، گرد دخترک جمع شدند وگریستند. این بار «ام کلثوم‏» مادر بزرگش حضرت فاطمه زهرا(س)را که در جوار رسول خدا(ص) آرمیده بود، مخاطب قرار داد واینگونه گفت: ا فاطم لو نظرت الی السبایا بناتک فی البلاد مشتتینا ای فاطمه زهرا، کاش به کاروان اسیران نگاه می‏کردی و می‏دیدی که‏دخترانت در شهر پراکنده شدند. ا فاطم لو نظرت الی الحیاری و لو ابصرت زین العابدینا ای فاطمه زهرا، کاش به دختران سرگردانت می‏نگریستی و حال زین‏العابدین بیمارت را مشاهده می‏کردی. ا فاطم لو رایتنا سهاری و من سهر اللیالی قد عمینا ای فاطمه، کاش می‏دیدی که شبها تا صبح از ترس بیدار بودیم‏آنقدر که چشمانمان بی فروغ شد ا فاطم مالقیت من عداکی و لا قیراط مما قد لقینا ای فاطمه، ذره‏ای از ستمهایی که دشمنان بر ما روا داشتند، به‏شما نرسید. فلو دامت‏حیاتک لم تزالی الی یوم القیامه تند بینا اگر اجل به شما مهلت می‏داد و مصیبتهای ما را می‏دیدی، تا روزقیامت پیوسته بر مصائب ما گریه و ناله می‏کردی.
صدای گریه از اطرافیان بلند بود. زنها ضجه می‏زدند و خاک بر سرمی‏ریختند. «ام کلثوم‏» مرغ دل را روانه بقیع کرد و با سوزجگر ادامه داد: و عرج بالبقیع و قف و نادی این حبیب رب العالمینا ای پرنده خیال سوی بقیع برو، در آنجا بایست و نداکن، کجایی ای‏حبیب پروردگار جهانیان؟! و قل یا عم بالحسن المزکی عیال اخیک اضحوا ضائعینا به عمویم بگو: ای حسن پاک سرشت، اهل بیت‏برادرت در حالی روزعاشورا را به ظهر رساندند که پایمال شده و بی کس بودند. ایا عماه ان اخاک اضحی بعیدا عنک بالرمضاء رهینا عموجان، برادرت روز عاشورا درحالی ظهر کرد که از تو دور بود وبدن شریفش در گرو سرزمینی گرم سوزان قرار داشت. بلا راس تنوح علیه جهرا طیور و الوحوش الموحشینا جسد برادرت سر نداشت و مرغان و حیوانات وحشی آشکارا بر اونوحه می‏کردند و لو عاینت‏یا مولای ساقوا حریما لا یجدن لهم معینا ای مولای من، کاش می‏دیدی حرمی را که هیچ یاور و پشتیبانی‏نداشت، چگونه در صحراها می‏دوانیدند. علی متن الیناق بلا وطاء و شاهدت العیال مکشفینا کاش می‏دیدی که اهل بیت را بدون پوشش مناسب بر شتران برهنه‏سوار کرده بودند.
ام کلثوم دختر غم دیده امام حسین(ع) لحظه‏ای سکوت کرد. صدای‏گریه و ناله مردان و زنانی که اطرافش گرد آمده بودند، به عرش‏می‏رسید. مظلومیت و سوز دل این دخترک یتیم، فرشتگان را به گریه‏آورده بود. بوته‏های خار بیابان، سر بر شانه یکدیگر نهاده، اشک‏می‏ریختند. کبوتران سر به زیر پرهایشان برده بودند و ناله‏می‏کردند. ام کلثوم اشکهایش را با آستین لباس کهنه و خاک‏آلودش پاک کرد;دوباره «شهر مدینه‏» را مخاطب قرار داد و گفت: مدینه جدنا لا تقبلینا فباالحسرات و الاحزان جئنا ای مدینه، ای شهر پدر بزرگ مهربان ما، باز هم می‏گویم ما را به‏خود راه مده، چون هیچ متاع و تحفه‏ای جز دل سوخته و اشک روان‏نداریم. خرجنا منک بالاهلین جمعا رجعنا لا رجال و لا بنینا ما در حالی از تو خارج شدیم که همه اهل بیت‏سرزنده و شادمان‏گرد هم بودند و اکنون در حالی به سوی تو بر می‏گردیم که مردان‏و فرزندان با ما نیستند. و کنا فی الخروج بجمع شمل رجعنا حاسرین مسلبینا وقت‏خروج، جمعیتی ایمن از پراکندگی بودیم و اینک، هنگام‏برگشت، حسرت زده و غارت شده‏ایم. و کنا فی امان الله جهرا رجعنا بالقطعیه خائفینا وقتی بیرون می‏رفتیم، آشکارا در پناه خدا و ایمنی کامل بودیم،ولی اکنون که برمی‏گردیم، جدا مانده و بیمناکیم. و مولانا الحسین لنا انیس رجعنا و الحسین به رهینا (هنگام خروج) سرورما امام حسین(ع) همدم و موجب دلخوشی ما بود;اما اکنون در مراجعت، بدن مقدس آن جناب در گرو بیابان کربلاست. و نحن الضایعات بلا کفیل و نحن النائحات علی اءخینا حال، ما پایمال شدگانی بی سرپرستیم که در عزای برادرمان نوحه‏می‏کنیم. و نحن السایرات علی المطایا نشال علی جمال المبغضینا و ما اینک بر شتران دشمنانمان سواریم و شهر به شهر می‏گردیم. و نحن بنات یس و طه و نحن الباکیات علی اءبینا ما دختران یاسین و طاهاییم و از شرافت‏خانوادگی برخور داریم;ولی به مصیبتی گرفتارمان ساختند که اینگونه بر پدرمان‏می‏گرییم. و نحن الطاهرات بلا خفاء و نحن المخلصون المصطفونا همانا ما بانوانی وارسته‏ایم، ما اهل اخلاصیم، ما برگزیدگان خدادر زمین هستیم. و نحن الصابرات علی البلایا و نحن الصادقون الناصحونا همانا ما شکیبایان بر بلاها و راستگویان اندرزگوییم.
ام کلثوم دوباره پدر بزرگ مهربانش را مورد خطاب قرار داد وادامه داد: الا یا جدنا قتلوا حسینا و لم یرعوا جناب الله فینا ای پدر بزرگ مهربان، آگاه باش که این قوم زشتکار ، حسین عزیزت‏را کشتند و در باره ما از خدا پروا نکردند. الا یا جدنا بلغت عدانا مناها و اشتفی الا عداء فینا ای پدر بزرگ، دشمنان ما به آرزوی خود رسیدند و دلهای پرکینه‏خود را (با ستمی که بر ما روا داشتند) شفا دادند. لقد هتکوا النساء و حملوها علی الاقتاب قهرا اجمعینا به بانوان حرم امام حسین(ع) اهانت و بی‏احترامی کردند و آن‏مخدرات را به اجبار بر شتران نشاندند. و زینب اخرجوها من خباها و فاطم واله تبدو الانینا حضرت زینب (ع) را به اجبار از خیمه‏اش بیرون کشیدند، در همان حال،فاطمه دختر امام حسین (ع) سرگردان بود و آشکارا ناله می‏کرد. سکینه تشتکی من حر وجد تنادی الغوث رب العالمینا سکینه از حرارت مصایبی که به او رسیده بود، فریا می‏کشید و از پروردگارجهان کمک می‏طلبید. و زین العابدین بقید ذل و راموا قتله اهل الخئونا حضرت زین العابدین (ع) در بند اسارت بود و در همان حال، خیانت‏پیشگان‏قصد داشتند او را به شهادت رسانند. فبعدهم علی الدنیا تراب فکاس الموت فیها قد سقینا بعد از این شهدا و مصیبتهایی که به ما رسید، خاک بر سر دنیا باد که‏در آن به ما جام مرگ نوشاندند. و هذا قصی مع شرح حالی الا یا سامعون ابکوا علینا (1) این بود قصه پر درد و شرح حال پر ملال من; اکنون ای کسانی که این درددلها را شنیدید، بر حال ما سخت‏بگریید.
ام کلثوم دختر یتیم امام حسین (ع)، آرام آرام به راه افتاد وکاروان نیز به حرکت درآمد. او با این اشعار جانسوز، غم‏انگیزترین‏غمنامه را در سینه تاریخ به ودیعه گذاشت. صدها سال است مردمانی‏که خاک وجودشان با آب کوثر ولایت امیر مؤمنان (ع) سرشته شده، این‏اشعار جانسوز را زمزمه می‏کنند و اشک می‏ریزند، اینک ما نیز چنین‏خواهیم کرد.
پی‏نوشت :
(1) مخزن البکاء، ملا محمد صالح برغانی قزوینی، متوفای 1275 ق
ارسال شده توسط نویسنده برچسب‌ها:

منابع مقاله:
مجموعه آثار ج 17 ، مطهری، مرتضی؛


در روز جمعه‏ای در شام نماز جمعه است.ناچار خود یزید باید شرکت کند،و شاید امامت نماز را هم خود او به عهده داشت،این را الآن یقین ندارم.(در نماز جمعه خطیب باید اول دو خطابه که بسیار مفید و ارزنده است‏بخواند،بعد نماز شروع می‏شود.اصلا این دو خطابه به جای دو رکعتی است که از نماز ظهر در روز جمعه اسقاط و نماز جمعه تبدیل به دو رکعت می‏شود.)اول آن خطیبی که به اصطلاح دستوری بود،رفت و هر چه قبلا به او گفته بودند گفت،تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد،هر صفت‏خوبی در دنیا بود برای اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سب کردن و دشنام دادن علی علیه السلام و امام حسین به عنوان اینکه اینها-العیاذ بالله-از دین خدا خارج شدند،چنین کردند،چنان کردند.زین العابدین از پای منبر نهیب زد:«ایها الخطیب!اشتریت مرضاة المخلوق بسخط الخالق‏»تو برای رضای یک مخلوق،سخط پروردگار را برای خودت خریدی.بعد خطاب کرد به یزید که آیا به من اجازه می‏دهی از این چوبها بالا بروم؟(نفرمود منبر. خیلی عجیب است!به قدری اهل بیت پیغمبر مراقب و مواظب این چیزها بودند!مثلا در مجلس یزید،نمی‏گوید:یا امیر المؤمنین!یا ایها الخلیفة!یا حتی به کنیه هم نمی‏گوید: یا ابا خالد!می‏گوید:یا یزید!هم زین العابدین و هم زینب.در اینجا هم نفرمود که اجازه می‏دهی من بروم روی این منبر؟یعنی این که منبر نیست،این چوبهای سه پله‏ای که در اینجا هست که چنین خطیبی می‏رود بالای آن و چنین سخنانی می‏گوید،ما این را منبر نمی‏دانیم.این چهار تا چوب است.)اجازه می‏دهی من بروم بالای این چوبها دو کلمه حرف بزنم؟یزید اجازه نداد.آنهایی که اطراف بودند،از باب اینکه علی بن حسین،حجازی است،اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است،برای اینکه به اصطلاح سخنرانی‏اش را ببینند،گفتند:اجازه بدهید،مانعی ندارد.ولی یزید امتناع کرد.پسرش آمد و به او گفت:پدر جان!اجازه بدهید،ما می‏خواهیم ببینیم این جوان حجازی چگونه سخنرانی می‏کند.گفت:من از اینها می‏ترسم.اینقدر فشار آوردند تا مجبور شد،یعنی دید دیگر بیش از این،اظهار عجز و ترس است،اجازه داد.
ببینید این زین العابدین که در آن وقت از یک طرف بیمار بود(منتها بعدها دیگر بیماری نداشت،با ائمه دیگر فرق نمی‏کرد)و از طرف دیگر اسیر،و به قول معروف اهل منبر چهل منزل با آن غل و زنجیر تا شام آمده بود،وقتی بالای منبر رفت چه کرد!چه ولوله‏ای ایجاد کرد!یزید دست و پایش را گم کرد.گفت الآن مردم می‏ریزند و مرا می‏کشند.دست‏به حیله‏ای زد.ظهر بود،یکدفعه به مؤذن گفت:اذان!وقت نماز دیر می‏شود.صدای مؤذن بلند شد.زین العابدین خاموش شد.مؤذن گفت:«الله اکبر،الله اکبر»،امام حکایت کرد:«الله اکبر،الله اکبر».مؤذن گفت:«اشهد ان لا اله الا الله،اشهد ان لا اله الا الله‏»،باز امام حکایت کرد،تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم.تا به اینجا رسید،زین العابدین فریاد زد:مؤذن!سکوت کن.رو کرد به یزید و فرمود:یزید! این که اینجا اسمش برده می‏شود و گواهی به رسالت او می‏دهید کیست؟ایها الناس! ما را که به اسارت آورده‏اید کیستیم؟پدر مرا شهید کردید که بود؟و این کیست که شما به رسالت او شهادت می‏دهید؟تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند که چه کرده‏اند.
آنوقت‏شما می‏شنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر را از آن خرابه بیرون آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند.نعمان بن بشیر را که آدم نرمتر و ملایمتری بود،ملازم قرار داد و گفت:حداکثر مهربانی را با اینها از شام تا مدینه بکن.این برای چه بود؟آیا یزید نجیب شده بود؟روحیه یزید فرق کرد؟ابدا.دنیا و محیط یزید عوض شد.شما می‏شنوید که یزید،بعد دیگر پسر زیاد را لعنت می‏کرد و می‏گفت: تمام،گناه او بود.اصلا منکر شد و گفت من چنین دستوری ندادم،ابن زیاد از پیش خود چنین کاری کرد.چرا؟چون زین العابدین و زینب اوضاع و احوال را برگرداندند.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

ارسال شده توسط نویسنده برچسب‌ها:

منابع مقاله:
مجموعه آثار ج 17 ، مطهری، مرتضی؛


در روز جمعه‏ای در شام نماز جمعه است.ناچار خود یزید باید شرکت کند،و شاید امامت نماز را هم خود او به عهده داشت،این را الآن یقین ندارم.(در نماز جمعه خطیب باید اول دو خطابه که بسیار مفید و ارزنده است‏بخواند،بعد نماز شروع می‏شود.اصلا این دو خطابه به جای دو رکعتی است که از نماز ظهر در روز جمعه اسقاط و نماز جمعه تبدیل به دو رکعت می‏شود.)اول آن خطیبی که به اصطلاح دستوری بود،رفت و هر چه قبلا به او گفته بودند گفت،تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد،هر صفت‏خوبی در دنیا بود برای اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سب کردن و دشنام دادن علی علیه السلام و امام حسین به عنوان اینکه اینها-العیاذ بالله-از دین خدا خارج شدند،چنین کردند،چنان کردند.زین العابدین از پای منبر نهیب زد:«ایها الخطیب!اشتریت مرضاة المخلوق بسخط الخالق‏»تو برای رضای یک مخلوق،سخط پروردگار را برای خودت خریدی.بعد خطاب کرد به یزید که آیا به من اجازه می‏دهی از این چوبها بالا بروم؟(نفرمود منبر. خیلی عجیب است!به قدری اهل بیت پیغمبر مراقب و مواظب این چیزها بودند!مثلا در مجلس یزید،نمی‏گوید:یا امیر المؤمنین!یا ایها الخلیفة!یا حتی به کنیه هم نمی‏گوید: یا ابا خالد!می‏گوید:یا یزید!هم زین العابدین و هم زینب.در اینجا هم نفرمود که اجازه می‏دهی من بروم روی این منبر؟یعنی این که منبر نیست،این چوبهای سه پله‏ای که در اینجا هست که چنین خطیبی می‏رود بالای آن و چنین سخنانی می‏گوید،ما این را منبر نمی‏دانیم.این چهار تا چوب است.)اجازه می‏دهی من بروم بالای این چوبها دو کلمه حرف بزنم؟یزید اجازه نداد.آنهایی که اطراف بودند،از باب اینکه علی بن حسین،حجازی است،اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است،برای اینکه به اصطلاح سخنرانی‏اش را ببینند،گفتند:اجازه بدهید،مانعی ندارد.ولی یزید امتناع کرد.پسرش آمد و به او گفت:پدر جان!اجازه بدهید،ما می‏خواهیم ببینیم این جوان حجازی چگونه سخنرانی می‏کند.گفت:من از اینها می‏ترسم.اینقدر فشار آوردند تا مجبور شد،یعنی دید دیگر بیش از این،اظهار عجز و ترس است،اجازه داد.
ببینید این زین العابدین که در آن وقت از یک طرف بیمار بود(منتها بعدها دیگر بیماری نداشت،با ائمه دیگر فرق نمی‏کرد)و از طرف دیگر اسیر،و به قول معروف اهل منبر چهل منزل با آن غل و زنجیر تا شام آمده بود،وقتی بالای منبر رفت چه کرد!چه ولوله‏ای ایجاد کرد!یزید دست و پایش را گم کرد.گفت الآن مردم می‏ریزند و مرا می‏کشند.دست‏به حیله‏ای زد.ظهر بود،یکدفعه به مؤذن گفت:اذان!وقت نماز دیر می‏شود.صدای مؤذن بلند شد.زین العابدین خاموش شد.مؤذن گفت:«الله اکبر،الله اکبر»،امام حکایت کرد:«الله اکبر،الله اکبر».مؤذن گفت:«اشهد ان لا اله الا الله،اشهد ان لا اله الا الله‏»،باز امام حکایت کرد،تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم.تا به اینجا رسید،زین العابدین فریاد زد:مؤذن!سکوت کن.رو کرد به یزید و فرمود:یزید! این که اینجا اسمش برده می‏شود و گواهی به رسالت او می‏دهید کیست؟ایها الناس! ما را که به اسارت آورده‏اید کیستیم؟پدر مرا شهید کردید که بود؟و این کیست که شما به رسالت او شهادت می‏دهید؟تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند که چه کرده‏اند.
آنوقت‏شما می‏شنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر را از آن خرابه بیرون آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند.نعمان بن بشیر را که آدم نرمتر و ملایمتری بود،ملازم قرار داد و گفت:حداکثر مهربانی را با اینها از شام تا مدینه بکن.این برای چه بود؟آیا یزید نجیب شده بود؟روحیه یزید فرق کرد؟ابدا.دنیا و محیط یزید عوض شد.شما می‏شنوید که یزید،بعد دیگر پسر زیاد را لعنت می‏کرد و می‏گفت: تمام،گناه او بود.اصلا منکر شد و گفت من چنین دستوری ندادم،ابن زیاد از پیش خود چنین کاری کرد.چرا؟چون زین العابدین و زینب اوضاع و احوال را برگرداندند.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

ارسال شده توسط نویسنده برچسب‌ها:

منابع مقاله:
مجموعه آثار ج 17 ، مطهری، مرتضی؛


در روز جمعه‏ای در شام نماز جمعه است.ناچار خود یزید باید شرکت کند،و شاید امامت نماز را هم خود او به عهده داشت،این را الآن یقین ندارم.(در نماز جمعه خطیب باید اول دو خطابه که بسیار مفید و ارزنده است‏بخواند،بعد نماز شروع می‏شود.اصلا این دو خطابه به جای دو رکعتی است که از نماز ظهر در روز جمعه اسقاط و نماز جمعه تبدیل به دو رکعت می‏شود.)اول آن خطیبی که به اصطلاح دستوری بود،رفت و هر چه قبلا به او گفته بودند گفت،تجلیل فراوان از یزید و معاویه کرد،هر صفت‏خوبی در دنیا بود برای اینها ذکر کرد و بعد شروع کرد به سب کردن و دشنام دادن علی علیه السلام و امام حسین به عنوان اینکه اینها-العیاذ بالله-از دین خدا خارج شدند،چنین کردند،چنان کردند.زین العابدین از پای منبر نهیب زد:«ایها الخطیب!اشتریت مرضاة المخلوق بسخط الخالق‏»تو برای رضای یک مخلوق،سخط پروردگار را برای خودت خریدی.بعد خطاب کرد به یزید که آیا به من اجازه می‏دهی از این چوبها بالا بروم؟(نفرمود منبر. خیلی عجیب است!به قدری اهل بیت پیغمبر مراقب و مواظب این چیزها بودند!مثلا در مجلس یزید،نمی‏گوید:یا امیر المؤمنین!یا ایها الخلیفة!یا حتی به کنیه هم نمی‏گوید: یا ابا خالد!می‏گوید:یا یزید!هم زین العابدین و هم زینب.در اینجا هم نفرمود که اجازه می‏دهی من بروم روی این منبر؟یعنی این که منبر نیست،این چوبهای سه پله‏ای که در اینجا هست که چنین خطیبی می‏رود بالای آن و چنین سخنانی می‏گوید،ما این را منبر نمی‏دانیم.این چهار تا چوب است.)اجازه می‏دهی من بروم بالای این چوبها دو کلمه حرف بزنم؟یزید اجازه نداد.آنهایی که اطراف بودند،از باب اینکه علی بن حسین،حجازی است،اهل حجاز است و سخن مردم حجاز شیرین و لطیف است،برای اینکه به اصطلاح سخنرانی‏اش را ببینند،گفتند:اجازه بدهید،مانعی ندارد.ولی یزید امتناع کرد.پسرش آمد و به او گفت:پدر جان!اجازه بدهید،ما می‏خواهیم ببینیم این جوان حجازی چگونه سخنرانی می‏کند.گفت:من از اینها می‏ترسم.اینقدر فشار آوردند تا مجبور شد،یعنی دید دیگر بیش از این،اظهار عجز و ترس است،اجازه داد.
ببینید این زین العابدین که در آن وقت از یک طرف بیمار بود(منتها بعدها دیگر بیماری نداشت،با ائمه دیگر فرق نمی‏کرد)و از طرف دیگر اسیر،و به قول معروف اهل منبر چهل منزل با آن غل و زنجیر تا شام آمده بود،وقتی بالای منبر رفت چه کرد!چه ولوله‏ای ایجاد کرد!یزید دست و پایش را گم کرد.گفت الآن مردم می‏ریزند و مرا می‏کشند.دست‏به حیله‏ای زد.ظهر بود،یکدفعه به مؤذن گفت:اذان!وقت نماز دیر می‏شود.صدای مؤذن بلند شد.زین العابدین خاموش شد.مؤذن گفت:«الله اکبر،الله اکبر»،امام حکایت کرد:«الله اکبر،الله اکبر».مؤذن گفت:«اشهد ان لا اله الا الله،اشهد ان لا اله الا الله‏»،باز امام حکایت کرد،تا رسید به شهادت به رسالت پیغمبر اکرم.تا به اینجا رسید،زین العابدین فریاد زد:مؤذن!سکوت کن.رو کرد به یزید و فرمود:یزید! این که اینجا اسمش برده می‏شود و گواهی به رسالت او می‏دهید کیست؟ایها الناس! ما را که به اسارت آورده‏اید کیستیم؟پدر مرا شهید کردید که بود؟و این کیست که شما به رسالت او شهادت می‏دهید؟تا آن وقت اصلا مردم درست آگاه نبودند که چه کرده‏اند.
آنوقت‏شما می‏شنوید که یزید بعدها اهل بیت پیغمبر را از آن خرابه بیرون آورد و بعد دستور داد که آنها را با احترام ببرند.نعمان بن بشیر را که آدم نرمتر و ملایمتری بود،ملازم قرار داد و گفت:حداکثر مهربانی را با اینها از شام تا مدینه بکن.این برای چه بود؟آیا یزید نجیب شده بود؟روحیه یزید فرق کرد؟ابدا.دنیا و محیط یزید عوض شد.شما می‏شنوید که یزید،بعد دیگر پسر زیاد را لعنت می‏کرد و می‏گفت: تمام،گناه او بود.اصلا منکر شد و گفت من چنین دستوری ندادم،ابن زیاد از پیش خود چنین کاری کرد.چرا؟چون زین العابدین و زینب اوضاع و احوال را برگرداندند.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

ارسال شده توسط نویسنده برچسب‌ها:

پرسش:
آیا حضرت زینب (س) در کاخ یزید با دیدن سر بریده امام حسین علیه السلام سر خود را به چیزی زدند تا خون از مقنعه آن حضرت جاری شد؟
منبع پاسخ: پایگاه حوزه1989-2، 1989-2
پاسخ:
چنین مطلبی در مقاتل دیده نشد، لکن در بعضی از مصادر تاریخی نقل شده است که وقتی قافله اسرا به کوفه رسیدند و سر شهدا از جلوی کاروان برده می‌شد و چشم زینب (س) به آن سر مبارک افتاد، سر خود را به چوپ محمل زد و خون از زیر مقنعه آن مظلومه جاری شد. [i]
..............................................................
[i]فرهنگ عاشوراء ، جواد محدثی، ص 366.
ارسال شده توسط نویسنده برچسب‌ها:

منابع مقاله:
راهنمای تبلیغ 6 ویژه امر به معروف و نهی از منکر ، نمایندگی ولی فقیه در سپاه ؛



حضرت علی بن الحسین، امام سجاد علیه السلام در روز 5 شعبان یا 15 جمادی الاولی سال 38 هجری قمری در مدینه دیده به جهان گشود و در 12 یا 18 و بنابر مشهور در 25 محرم سال 95 ه.ق در سن حدود 56 سالگی مسموم شده و به شهادت رسید، آن حضرت در واقعه کربلا 23 سال داشت، مرقد شریفش در مدینه در قبرستان بقیع کنار قبر امام حسن مجتبی علیه السلام است.
دوران امامت او که 35 سال بود، مصادف با دشوارترین دوران ظلم و خفقان امویان (از یزید تا ولید بن عبدالملک) گذشت.
امام سجاد علیه السلام در دوران زندگی، رنجها و ناراحتیهای بسیار دید، در ماجرای کربلا، سخت‏ترین شکنجه‏ها و ستمها به او وارد آمد، و بعد که به مدینه بازگشت در طول 35 سال عمر خود، همواره از مصائب کربلا یاد می‏کرد و می‏گریست و در حالی که اشک می‏ریخت می‏فرمود:
قتل ابن رسول الله جائعا، قتل ابن رسول الله عطشانا.
روزی یکی از غلامانش مخفیانه به او نگریست، دید او به سجده افتاده و گریه می‏کند، عرض کرد: «آیا وقت پایان حزن نرسیده است؟»
امام سجاد علیه السلام به او فرمود: «وای بر تو، مادرت بعزایت بنشیند، حضرت یعقوب علیه السلام در میان دوازده پسر، یکی از پسرانش حضرت یوسف علیه السلام از نظرش غایب گردید، گریه می‏کرد و می‏گفت:
یا اسفی علی یوسف و ابیضت عیناه من الحزن و هو کظیم.
و من در نزدیک خود، پدر و جماعتی از بستگانم را دیدم که سر بریدند، چگونه گریه نکنم؟
آن حضرت به نوادگان عقیل بیشتر از نوادگان جعفر طیار، نظر لطف داشت، وقتی علتش را پرسیدند فرمود: «من وقتی که بیاد جانبازیهای پدران آنها امام حسین علیه السلام در کربلا می‏افتم دلم به حال آنها می‏سوزد.» (1)
مقام امام سجاد علیه السلام و توجه معنوی مردم حجاز به آن بزرگوار موجب شد که هشام بن عبدالملک در عصر حکومت ولید بن عبدالملک نقشه قتل آن حضرت را بریزد.
او توسط افرادی مرموزی، آن حضرت را مسموم کرد، و آن بزرگوار بستری گردید و معالجات سودی نبخشید، و به شهادت رسید. (2)
و بعضی نقل می‏کنند: آن حضرت بر اثر زهری که ولید بن عبد الملک (ششمین خلیفه اموی) به آن حضرت خورانید، مسموم شده و به شهادت رسید (و اینقول از نظر تطبیق تاریخی، صحیح‏تر به نظر می‏رسد.)
و ممکن است که آنحضرت با دسیسه هشام بن عبدالملک، به دستور برادرش ولید بن عبدالملک، مسموم شده باشد، و هر دو در این امر شریک باشند.
و از دعوات راوندی نقل شده که آن حضرت در بستر شهادت مکرر می‏گفت:
اللهم ارحمنی فانک کریم، اللهم ارحمنی فانک رحیم.
امام باقر علیه السلام فرمود: هنگامی که وفات پدرم فرا رسید، مرا به سینه خود چسبانید و فرمود: پسر جانم:
ایاک و ظلم من لا یجد علیک ناصرا الا الله‏حضرت ابوالحسن علیه السلام فرمود: هنگامی که وفات امام سجاد علیه السلام نزدیک شد، سه بار بیهوش شد و سپس دیده باز کرد و سوره اذا وقعت الواقعه و انا فتحنا را قرائت کرد و فرمود:
الحمد لله الذی صدقتا وعده و اورثنا الارض نتبؤء من الجنة حیث نشاء فنعم اجر العاملین .
سپس هماندم از دنیا رفت. (3)
امام باقر علیه السلام فرمود: حضرت سجاد علیه السلام ناقه (شتر ماده)ای داشت که 22 سفر با او به حج رفته بود و حتی یک تازیانه به او نزده بود، بعد از وفات آنحضرت ما بی‏خبر بودیم ناگاه یکی از خدمتگذاران آمد و گفت: ناقه بیرون رفته و کنار قبر امام سجاد علیه السلام زانو زده است، گردنش را به قبر می‏مالد و می‏نالد، با اینکه هنوز قبر را ندیده بود. (4)
و در نقل دیگر آمده: امام باقر علیه السلام نزد آن شتر آمد، دید در خاک می‏غلطد و اشک می‏ریزد، به او فرمود: اکنون بس است برخیز به جایگاه خود برو، او برخاست و به جایگاه خود بازگشت، بعد از چند لحظه سراسیمه کنار قبر امام سجاد علیه السلام رفت و در خاک غلطید و اشک می‏ریخت، امام باقر علیه السلام کنار او آمد و فرمود: اکنون بس است برخیز، او برنخواست، فرمود: آزادش بگذارید، او وداع می‏کند، سه روز به همان حال بود تا مرد. (5)
هنگامی که امام سجاد علیه السلام از دنیا رفت. مردم مدینه فهمیدند که آن حضرت به صد خانواده، غذا می‏رسانده است.
جمعی از فقرای مردم مدینه نمی‏دانستند که معاش آنها از کجا تامین می‏شود، وقتی که امام سجاد علیه السلام از دنیا رفت، دریافتند که او بود شبانه بطور ناشناس غذای آنها را به دوش خود حمل کرده و به آنها می‏رسانید، هنگام غسل جنازه آن حضرت، خراشهایی در بدن او دیدند که آثار انبانها و بارهای غذا و طعام بود که شبها برای فقراء حمل می‏کرد. (6)
بعضی نقل کرده‏اند: امام باقر علیه السلام پس از غسل، گریه سختی کرد بعضی از اصحاب او دلداری می‏دادند، فرمود: هنگام غسل، آثار غل جامعه را در بدن نازنین پدرم دیدم بیاد مصائب آن حضرت هنگام اسارت شدم...
گریه ابر
گر بگرید ابر چشم اشکبار آرم بیاد ور بخندد لاله غلب داغدار آرم بیاد گر ببینم شمع سوزانی میان انجمن سرگذشت عمر را بی‏اختیار آرم بیاد صحنه‏ها هردم بچشمانم مجسم می‏شود خاطرات دردناک و ناگوار آرم بیاد ابر گه گه گرید اما چشم من هر صبح و شام روزهای شام و آن شبهای تار آرم بیاد گر ببینم زینب و زیور روی گردانم از آن گوشهای پاره و بی‏گوشوار آرم بیاد گر گلی عطشان ببینم در کنار غنچه‏اش هم رباب نشسته و هم شیر خوار آرم بیاد ریزش باران که می‏بینم بهر دشت چمن سنگهای شامیان نابکار آرم بیاد گر ببینم آتشی از دور گویم خیمه‏هاست خیمه و طفلان در حال فرار آرم بیاد
در جسم جهان فیض بهارانم من عالم چون زمین تشنه بارانم من در زهد دلیل پارسایان جان در عشق امام جان نثارانم من فرزند حسین و زینت عبادم شایسته ترین سجده گذارانم من با اینهمه منزلت ز سوز دل و جان روشنگر بزم سوگوارانم من چون لاله همیشه از جگر می‏سوزم چون شمع همیشه اشکبارانم من دردا که چه آورد قضا بر سر من ایکاش نمی‏زاد مرا مادر من
پی‏نوشتها:
1- کامل الزیاره ص 107 - بحار ج 44 ص 110
2- این مطلب از مصباح کفعمی ذکر شده است (منتخب التواریخ ص 350.)
3- اصول کافی ج 1 ص 448 - بحار ج 46 ص 147.
4- اصول کافی ج 1 ص 448 - بحار ج 26 ص 147.
5- انوار البهیه ص 128.
6- کشف الغمه ج 2 ص 266.

ارسال شده توسط نویسنده برچسب‌ها: